ســـه تا لاکـــــپشت تصمیـــم میگیرن برن یه جنگلی تو شمــــال چـــیپس بخــورن ، راه میوفتــــن ، بعــد از هفت ســال میرسن شمـــال. در پاکت باز میکنن می بینن ماست یادشـــون رفته
به دوستشـــون میگن تو برگــــرد بیار!
اونم میگه خودتون بـــــرید!
خلاصـــه سه سال بحث میکنن تا راضی میشه میـــگه:من برم خـــدا وکیــــلی نمی خورین؟دوستاش میگن: نه نامــــوساً...
بعد لاکپشت ســوم راه میفته و میره. هفت سال میگذاره نمیادچهارده سال میگذره نمیاد ، بیست و یکسال میگذره نمیاد آخر لاک پشت اولی به دومی میگه: بیا بــــخوریم بابا نیومـــــد.
یهو لاکپشت سومیــه از پشت درخـــت میاد بیـــرون میگه: دیدین کصــــافطا؟دیدین گفتم اگه من برم میخوریـــن؟مـــــــــن نمیــــــــرم!:))
نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت او مردی شهوتران بود با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد و کسى از وضع او خبر نداشت او از این راه هم امرارمعاش می کرد هم ارضای شهوت.
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.
تبادل لینک
هوشمند برای
تبادل لینک
ابتدا ما را با
عنوان learnnew و آدرس learnnew.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.